بهار

 

بهارِ من سكوتِ بنفشه‌ های زرده
گرفته بوی حسرت، بهارِ من چه سرده
 
به چشمِ من چه تنگه، دنیا بدونِ چشمات
از خونِ من می‌جوشه، هنوز همه نفسهات
 
تو مستِ بوی بارون، آروم و دل شكسته
به روحِ من پس از تو، غبارِ شب نشسته
 
هوس دوباره زخمی به پیكرم كشیده
جنون و بی‌قراری، نفس ازم بریده
 
من ناگزیر و خاموش، از پا نشسته بر خاک
قفس به خود تنیده، از كینه‌های ناپاک
 
بیگانه گُل شكفتی، از خاکِ سرب و آهن
از این دنیا نبودی، بهارِ رفته ی من